versagen
intransitiv۱. از عهدۀ کاری بر نیامدن؛ شکست خوردن، با شکست روبرو / مواجه شدن
im Examen usw.
دولت از عهده (ی این کار) بر نیامد / (در این کار) شکست خورد
die Regierung hat versagt
در این مورد از پزشکان نیز کاری ساخته نیست
da versagt auch die ärztliche Kunst
۲. از کار افتادن؛ کار / عمل نکردن؛ از کار / از حرکت ایستادن؛ یاری نکردن
Bremse; Gewehr; Motor usw.
صدایش درست بیرون نمی آمد
seine Stimme versagte; die Stimme versagte ihm
چیزی به یادش نمی آمد، حافظه اش یاری نمی کرد
sein Gedächtnis versagte
۳. خودداری / امتناع کردن؛ رد کردن؛ دریغ داشتن، مضایقه کردن؛ سر باز زدن؛ استنکاف ورزیدن
tr. (verweigern)
از حمایتِ آنان خودداری کرد، حمایتِ خود را از آنان دریغ داشت
er versagte ihnen seinen Schutz
خواهشِ کسی را رد کردن، به کسی جوابِ رد دادن
jmdm. eine Bitte versagen
از کسی اطاعت نکردن / فرمان نبردن، از فرمانِ کسی سرپیچی کردن
jmdm. den Gehorsam/ Dienst versagen
۴. خود را محروم کردن از؛ [نیز:] چشم پوشیدن از، صرف نظر کردن از
tr.; sich etwas versagen (verzichten auf)
ناگزیرم / ناگزیر باید به این امر اشاره کنم که
ich kann es mir nicht versagen, darauf hinzuweisen, dass
۵. تن در ندادن به (خواهشِ کسی)
sich jmdm./ einer Sache versagen