verfallen
intransitiv۱. خراب شدن؛ ویران شدن، رو به ویرانی گذاشتن
Gebäude usw.
ساختمانی را به حالِ خود رها کردن
ein Haus verfallen lassen
۲. تحلیل رفتن
Kranke
۳. رو به زوال گذاشتن؛ رو به انحطاط رفتن؛ از میان رفتن؛ زوال یافتن، (رفته رفته) مضمحل شدن؛ فرو پاشیدن، از هم پاشیدن
Reich, Kultur usw.
۴. از اعتبار افتادن، دیگر اعتبار نداشتن، از درجۀ اعتبار ساقط شدن؛ مدتِ چیزی گذشتن / منقضی شدن / به سر رسیدن
ungültig werden
۵. فرو رفتن در؛ غرق شدن در؛ دچارِ / گرفتارِ چیزی شدن؛ شدن
verfallen in Akk.
به خواب فرو رفتن
in Schlaf verfallen
غرق در فکر شدن، به فکر فرو رفتن
in tiefes Nachdenken verfallen
دوباره دچارِ / مرتکبِ همان اشتباهِ همیشگیش شد
er verfiel wieder in den alten Fehler
۶. به فکری افتادن
verfallen auf Akk.
اصلاً چطور شد که به این فکر افتاد / این فکر به ذهنش رسید؟
wie ist er nur darauf verfallen?
۷. اسیرِ کسی / چیزی شدن؛ [نیز:] مفتونِ / مسحورِ / شیفتۀ / دلباختۀ چیزی / کسی شدن
jmdm. oder einer Sache verfallen