spucken
intransitiv۱. تُف کردن؛ آبِ دهان انداختن
مثال ها:عبارات کاربردی:
توی صورتِ کسی تف کردن
jmdm. ins Gesicht spucken
روی زمین تف کردن
auf die Straße spucken
هیچ مهم نیست، به تخمم [مبتذل]؛ گورِ پدرشان
ich spucke darauf! ugs.
تو او را می گذاری توی جیبت
dem kannst du doch auf den Kopf spucken ugs., scherzh.
یک سر و گردن از کسی بزرگتر / بلند تر بودن
jmdm. auf den Kopf spucken ugs., scherzh.
برنامۀ کسی را به هم زدن، چوب لای چرخِ کسی گذاشتن
jmdm. in die Suppe spucken ugs.
آستینهای خود را بالا زدن
in die Hände spucken
۲. تُف کردن
tr. (Kirschkerne usw.)
مثال ها:
خون تُف / سرفه کردن
Blut spucken
۳. بالا آوردن، استفراغ / قی کردن، حالِ کسی به هم خوردن
itr. (sich erbrechen)
مثال ها:
استفراغم گرفته، دارم بالا می آورم، حالم به هم خورده است
ich muss spucken