müde
Adjektiv۱. خسته، خسته و کوفته
چنان خسته ام که، چنان خوابم می آید/ خوابم گرفته است که
ich bin so müde, dass
آبجو خواب می آورد/ آدم را خسته می کند
Bier macht müde
خسته شدن/ به نظر آمدن
müden werden/ aussehen
(به قدری خسته ام/ خوابم گرفته است که) دیگر حال/ نا ندارم
ich bin zum Umsinken/ Unfallen müde
خسته (و کوفته) از راه پیمایی
von Wandern müde
از بس بازی کرده است که خسته (و کوفته) شده
er hat sich müde gespielt
چشم های خسته
müden Augen
با صدای خسته
mit müder Stimme
خسته نمی شد از این که...
er wurde nicht müde, zu ...
دیگر خسته شده ام از اینکه این را مدام توضیح بدهم
ich bin es müde, das immer wieder zu erklären
دیگر خسته شدن از اینکه، دیگر (حال و) حوصله کاری را نداشتن، حوصله کسی سررفتن از اینکه
müde werden Gen.
دیگر از این سرزنش شنیدن ها خسته شده ام، دیگر حال و حوصله ی شنیدن این ملامت ها را ندارم
ich bin der Vorhaltungen müde
بچه ها خوابشان می آید
die Kinder sind müde
از چیزی خسته (بیزار) بودن، از چیزی به ستوه آمدن
einer Sache müde sein
Grammatik
POSITIV | müde |
KOMPARATIV | müder |
SUPERLATIV | am müdesten |