wort dictionary
FADE

blicken

intransitiv

۱. نگاه کردن، نگریستن؛ نگاه خود را متوجه چیزی کردن؛ دیدن

sehen, schauen; [hat]

مثال‌ ها:

به در/ در را نگاه کردن

auf die Tür blicken

به ساعت/ به یکی از ستاره ها نگاه کردن

auf die Uhr/ auf einen Stern blicken

از پنجره بیرون را نگاه کردن

aus dem Fenster blicken

از اینجا می توان تا دوردستها را دید/ نگاه کرد

von hier aus kann man weit in die Ferne blicken

اطراف خود را نگاه کردن

um sich blicken

نگاهش را پایین انداخت/ انداخته بود، (داشت) زمین را نگاه (می) کرد

er blickte zu Boden

چهره غمزده ای به خود گرفته بود/ پیدا کرده بود

er blickte traurig

نگاهش حالت پرسانی داشت/ پیدا کرده بود

ihre Augen blicken fragend

تا جایی که چشم کار می کند

so weit das Auge blicken kann

۲. پیدایش شدن، آفتابی شدن

sich blicken lassen

مثال‌ ها:

دیگر پیش ما پیدایش نشد؛ او دیگر پیش ما نیامد

er hat sich nie mehr bei uns blicken lassen