beherrschen
transitiv۱. حکومت/ فرمانروایی کردن بر، فرمان/ حکم راندن بر، سلطه/ استیلا داشتن بر
tr. (Land, Volk usw.); [hat]
زیر سلطه/ تحت استیلای کسی بودن
beherrscht werden von
۲. تسلط داشتن بر، مسلط بودن بر، تحت اختیار داشتن
tr. (Person); [hat]
تحت تسلط کسی بودن
von jemandem beherrscht werden
بر کسی یا چیزی مسلط بودن
jdn. oder etwas beherrschen
۳. مسلط بودن بر؛ در اختیار خود داشتن، کنترل کردن، حاکم بودن بر
tr. (Lage; Markt usw.); [hat]
۴. تحت الشعاع قرار دادن، سایه افکندن بر، سایه گستر بودن بر
tr. (überragen); [hat]
۵. مسلط شدن بر، جلو چیزی را گرفتن، مهار/ کنترل کردن
tr. (seine Gefühle usw.); [hat]
۶. بر خود مسلط شدن، جلو خود را گرفتن، خود را کنترل کردن؛ [نیز:] طاقت آوردن
sich beherrschen
دیگر طاقت نیاوردم/ اختیارم را از دست دادم/ تنوانستم جلو خود را بگیرم
ich konnte mich nicht mehr beherrschen
او می تواند جلوی خودش را بگیرد (بر خود مسلط است)
er kann sich gut beherrschen
۷. احاطه داشتن به، مسلط بودن به، تسلط داشتن به، اشراف داشتن به؛ وارد بودن به
tr. (Sprache, Thema, Kunst; Instrument usw.); [hat]
به زبانی مسلط بودن
eine Sprache beherrschen
۸. خیلی دلت بخواهد، ارواح بابات [مبتذل]؛ اصلا حرفشو نزن، ابدا!
ich kann mich beherrschen ugs.