bewusst
Adjektiv۱. بعمد، دانسته، آگاهانه، عمدی؛ عمداً، تعمداً، از روی عمد، از روی تعمد، [عا:] دستی، مخصوصا؛ دانسته
gewollt, absichtlich
اغفال بعمد
eine bewusste Irreführung
تو عمداً به من دروغ گفتی
du hast mich bewusst belogen
من این کار را عمدا انجام نداده ام
das habe ich nicht bewusst getan
۲. آگاه، واقف، متوجه، با خبر؛ آگاهانه، واقفانه؛ هوشیار؛ به هوش
klar erkennend
جوانتر [یا مست تر و غیره] از آن بود که بداند اوضاع از چه قرار است
er hat es nicht bewusst miterlebt
کسی را متوجه موقعیتش کردن/ به موقعیتش واقف کردن
jmdm. seine Situation bewusst machen
آگاه کردن؛ روشن کردن
bewusst machen
کسی را از چیزی آگاه کردن
jdm. etwas bewusst machen
۳. متوجه ( چیزی) بودن؛ واقف/ آگاه بودن (به)؛ دانستن (که)
sich Dat. (einer Sache Gen.) bewusst sein
من درست متوجه وجود این خطر هستم
ich bin mir der Gefahr durchaus bewusst
به مسوولیت خود واقف بودن
sich seiner Verantwortung bewusst sein
اصلاً خودت متوجه هستی چه می کنی؟
bist du die überhaupt bewusst, was du da tust?
من وجدانم راحت است/ می دانم که تقصیر ندارم
ich bin mir keiner Schuld bewusst
جریانی برای کسی روشن بودن (شدن)؛ از جریانی واقف بودن (شدن)
sich einer Sache bewusst sein (werden)
یک جراح باید به مسئولیت بزرگ خود واقف باشد
ein Chirurg sollte sich seiner großen Verantwortung bewusst sein
رفته رفته برایش روشن شد که ...
es wurde ihm allmählich bewusst, dass ...
۴. پی بردن به چیزی، متوجه چیزی شدن، فهمیدن که، شست کسی خبردار شدن که
sich Dat. einer Sache Gen. bewusst werden
۵. مقرر،معلوم؛ مورد بحث؛ مورد نظر؛ گذایی؛ همان
besagt, bereits erwähnt
در همان ساختمان و همان وقت (که قرار بود)
in dem bewussten Haus und zu der bewussten Stunde
این همان محل مورد بحث است/ همان جایی است که صحبتش بود
das ist der bewusste Ort
Grammatik
POSITIV | bewusst |
KOMPARATIV | bewusster |
SUPERLATIV | am bewusstesten |