wort dictionary
FADE

bewerkstelligen

transitiv

۱. ترتیب چیزی را دادن؛ از عهده (انجام کاری) بر آمدن؛ موفق به انجام شدن

[hat]

مثال‌ ها:

(خودم) ترتیبی خواهم داد که او ...

ich werde es schon bewerkstelligen, dass er...

از عهده ی کاری بر آمدن؛ موفق به انجام کاری شدن

etwas bewerkstelligen

به نحوی باید او را وادار به همکاری نماییم

wir müssen es irgendwie bewerkstelligen, dass er mitmacht

۲. محقق شدن

مثال‌ ها:

با فناوری یون-لیتیم قرار است که تحول در صنعت تامین انرژی و حمل و نقل الکتریکی محقق شود

mit der Lithium-Ionen-Technologie sollen die Energiewende und die Elektromobilität bewerkstelligt werden