wort dictionary
FADE

behaftet

Adjektiv

۱. مبتلا؛ گرفتار

مثال‌ ها:

چیزی را (دربر) داشتن، دارای چیزی بودن، توام بودن با؛ رهایی نیافتن از، مبتلا بودن به؛ گرفتار چیزی بودن

behaftet sein mit; mit etwas behaftet sein

این امر عیوبی/ دشواریهایی دربر دارد

die Sache ist mit Mängeln/ Problemen behaftet

هنوز احساس گناه می کند/ احساس گناه رهایش نکرده است

er ist noch mit Schuldgefühlen behaftet

گرفتار بدهی بودن

mit Schulden behaftet sein