Lust
die۱. حوصله(ی کاری را) داشتن؛ حال/ حال و حوصله ی کاری را داشتن؛ دل کسی خواستن (که)؛ عشق کشیدن [عا]
Lust haben (zu)
حالا دوباره دلم می خواهد کار کنم/ حال و حوصله ی کار کردن دارم
jetzt habe ich wieder Lust zu arbeiten/ zum Arbeiten
دیگر حوصله ندارم/ دلم نمی خواهد/ (حال و) حوصله اش را ندارم
ich habe keine Lust mehr
دیگر حوصله اش را ندارم، دیگر دستم به کار نمی رود
die Lust ist mir vergangen
خیلی دلم می خواست که ...
ich hätte große Lust, zu ...
هر قدر که/ هر چه دلش می خواهد، هر چه عشقش می کشد
[er kann schlafen,] solange er Lust hat
هر طور دلت می خواهد انجامش بده!
das kannst du machen, wie du Lust hast!
تا هر وقت که دلش می خواهد می تواند بماند
er kann bleiben, solange er Lust hat
حوصله ی (حال) انجام این کار را ندارم
ich habe keine Lust, das zu tun
امروز حال و حوصله ی کار کردن را ندارم
ich habe heute keine Lust zu arbeiten
حالش را (حوصله اش) را ندارم!
ich habe keine Lust dazu!
حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم
ich habe keine rechte Lust
۲. دل کسی چیزی را خواستن، دل کسی هوای چیزی کردن، هوس چیزی کردن
Lust haben auf (ein Bier usw.)
هوس یک آبجو کردم
ich habe Lust auf ein Bier
۳. رغبت به، اشتیاق به، عشق و علاقه به، تمایل، میل
Lust an Dat.
دیگر دلم/ دستم به این کار نمی رود، دیگر از این کار دلزده/ زده شده ام، دیگر رغبتی به این کار ندارم
ich habe jede Lust an dieser Arbeit verloren
۴. لذت، حظ؛ کیف [عا]
unz. (Genuss)
شنیدن آواز او لذتی داشت، آدم حظ می کرد صدایش را بشنود
es ware eine Lust, sie singen zu hören
۵. لذت [جنسی]، خواهش نفسانی، شهوت؛ کیف
(sinnliche Begierde)
احساس لذت کردن، کیف کردن
Lust empfinden
۶.
یک جوری وسوسه شده بودم/ ویرم گرفته بود که اذیتش کنم
ich bekam einfach Lust, ihn zu ärgern
مرا به هوس انداخته اند/ وسوسه کرده اند/ سر اشتها آورده اند
sie haben mir Lust gemacht
بسته به میل، هر طور که دلت بخواهد/ عشقت بکشد [عا]
(je) nach Lust und Laune
از روی بی حوصلگی/ بی میلی
ohne Lust und Liebe
با عشق وعلاقه، با جان و دل، با تمام وجود
mit Lust und Liebe